سفیدی یک است اغواگری سفیدی هم یک توهم است. این ها نقوش دوگانه ای هستند که محسن حمید نویسنده پاکستانی بر آن ها تأکید می کند آخرین مرد سفید، رمان جدید او در مورد مسخ نژاد و اخلاق انسانی است. حمید که در نثر برهنه و مرثیهای لنگر انداخته است، سبک بارز خود را ساخته است، کتابی که سکوی پرشی از یک واقعه غیرقابل توضیح است. اندرس، مردی سفیدپوست، یک روز صبح با واقعیت جدیدی از خواب بیدار می شود: پوست او “قهوه ای عمیق و غیرقابل انکار شده است.”
دگرگونی که آندرس اولین آن است – اما نه تنها و مطمئناً آخرین آن – کاوش شایسته ای را به دنبال دارد. اگر سفیدی ناگهان از بین می رفت چه؟ آیا نظم اجتماعی زندگی از بین خواهد رفت؟ آیا چیزی تغییر می کند؟ جایی که حمید فرود می آید دقیقاً متقاعد نمی شود.
توالی وقایعی که در پی میآیند، ترسی باستانی، ترس از دیگری را بازی میکند. (تونی موریسون گفته است که نیاز فرد به بیگانه شدن، “تلاش ناامیدانه ای برای تایید خود به عنوان عادی است.”) برای اندرس، حباب سردرگمی است. هراس متورم می شود. او در ابتدا با افکار خشونت آمیز معاشقه می کند و متوجه می شود که این تحول غیرقابل برگشت است. حمید مینویسد: «او میخواست مرد رنگین پوستی را که در خانهاش با او روبرو شده بود بکشد تا جانی که بدن این دیگری را زنده میکند خاموش کند، تا چیزی جز خودش باقی نگذارد، همانطور که قبلا بود.»
قابل درک است که چرا کسانی که از یک موقعیت خاص سود می برند برای حفظ آن دست به هر کاری می زنند. اغوای آگاهانه قدرت، درک امتیازاتی که شخص از آن بهره می برد و زندگی ای که از آن برخوردار می شود، تا حدی مربوط به ضرورت کنترل است. اگر همه اینها را هم از دست بدهم، احتمالاً ناراحت و کمی غمگین می شوم.
اما قبل از بازگشت اندرس وجود ندارد. بیشتر و بیشتر، ساکنان از سفید به رنگهای قهوهای تغییر میکنند و در ابتدا باعث سروصدا میشوند، تا زمانی که تنها یک نفر – که رمان به ظاهر پر از عذاب است – مخزن سفید باقیمانده است.
در این مرحله، سوالات رمان شروع به جمع شدن می کند. پس از چنین اتفاقی که زندگی را تغییر می دهد، چه چیزی باقی می ماند؟ چه چیزی در درجه اول باقی می ماند؟ حمید پاسخ می دهد: عشق.
صحنه پردازی عالی کار حمید صمیمیت است. شیارهای دلبستگی انسان تنها دغدغه اوست. او یکی از مهمترین پیشگویی کنندگان شراکت است: دوستی ها، عشق های مادام العمر، و ازدواج های از هم پاشیده. از اینکه عشق چگونه متبلور می شود، از هر چیزی که عشق می تواند داشته باشد، آنچه را که می تواند و در طول زمان تحمل می کند. او میفهمد – و در عوض به ما میفهمد – نیاز غارآمیز ما به دیگری را درک میکند، که در جایی تا حد استخوان نمیتوانیم به تنهایی آن را برطرف کنیم.
حمید درون و بیرون رشتههای در حال چرخش – شادی، از دست دادن، غم، خشم، لذت، تولد و تولد دوباره – که بافت داستان سرایی او را زنده میکند، از آندرس و دوست دخترش اونا استفاده میکند تا همه چیز را به هم بچسبانند. پس از برقراری صلح با جزر و مد تغییرات، و همه چیزهایی که آن را به هم ریخته است، این زوج به دنیا باز می گردند. «هیچ کس آنجا در بار کاملاً راحت به نظر نمی رسید، نه ساقی، و نه مردانی که در تنها غرفه اشغالی جمع شده بودند… هیچ یک از این افراد تاریکی که در نور میله رنگی غوطه ور نشده بودند، سعی می کردند جای خود را در موقعیتی بسیار آشنا بیابند. و در عین حال بسیار عجیب است.» اونا مشاهده می کند. یا “شاید همه مثل همیشه به نظر می رسیدند” او فکر کرد. تنها پس از اینکه “ویسکی در شکمش نشست” است که متوجه می شود “تفاوت از بین رفته است.”